آنها که هنوز گرمای خورشید را در دلهایشان حس میکردند، چشم به راه اتفاقی تازه بودند؛ اتفاقی که روزگار مردم را روشن کند و زندگی را جان تازهای ببخشد.
روزگاری بود که مردم، سرگردان و گمراه، به هر سو میرفتند تا شاید به مقصد برسند و مرتب از مقصد دور میماندند. روزگاری بود که بعضیها دلشان را درسته به تاریکی سپرده بودند و کمکم هر جا ردی از نور و روشنی میدیدند، برای خاموش کردنش لشکر میکشیدند.
روزگار، روزگارِ خط و نشان کشیدن سپاه سیاهی بود. از گوشهای، ابرهه لشکر فیلسوارانش را به راه انداخته بود و در توهّم قدرت، خیال درهم کوفتن و از میان بردن خانه خدا را در سر میپروراند. آن سوتر امپراتوریهای بزرگ در طمع جهان گشایی، مدام در جنگ وستیز به سر میبردند.
روزگاری بود که دل آدمها، انگار از سنگ شده و نگاهشان با دوستی و مهربانی قهر کرده بود. آدمها دچار تفرقه و پراکندگی بودند. قبیلهها با کوچکترین اتفاقی از هم کینهها به دل میگرفتند و به جان یکدیگر میافتادند. بیش از 500 سال از تولد یکی از بزرگترین پیامآوران مهربانی گذشته بود.
انگار مردم دنیا داشتند خدا را و پیامآوران مهربانیهای خدا را از یاد میبردند. خدا، نیاز زمین و زمینیان را به شناختن پروردگارشان، به دوستی و مهربانی او، به اخلاق و انساندوستی میدید و آخرین رسول مهربانیهایش را، برای نجات دنیا از تاریکی و سیاهی نگه داشته بود. خدا تو را برای آخرین نیازهای بشر نگهداشته بود، برای روزها و سالها و قرنهایی که آدمها خیلی به خودشان مغرور میشوند و بدجوری دچار تفرقه میشوند. خدا تو را برای آخرالزمان نگه داشته بود تا مهربانی نمیرد و غرور بشر، باعث نشود بهکل، خدا را فراموش کند.
خدا تو را به دنیا بخشید تا زندگی به نجات انسان، به عاقبت بهخیری نوع بشر امیدوار و مطمئن بماند. خدا تو را بارها به دنیا میبخشد، تو را هر سال، در یک هفته، دو بار متولد میکند تا دستکم بخشی از جمعیت جهان در آن هفته به یاد تو، و شاد از تولد تو جداییها و تفرقهها را از یاد ببرند و خوشحال از تولد تو خدا را شکر کنند و خوبیها را تکثیر کنند.